عاشقانه

من، تو، او

فصل بهار بود اما دلش به پاییز می‌ماند. گاهی دوستانش او را می‌دیدند که بی اختیار می‌ایستاد و به افق خیره میشد ... ادامه مطلب

درست مثل تو

اولین بار که دزد به هست و نیستم زد، تصمیم گرفتم داشته هایم را به دو بخش تقسیم کنم. آنها که با ... ادامه مطلب

عاشق‌ها

من گفتم مگر می‌شود ما، منهای ما. تو به قلبت اشاره کردی و به نوک قله های بلند. گفتی تا ابد تکه ... ادامه مطلب

تو…

هر بار خواب تو را میبینم، مشوش، سری به پنجره‌ی خانه‌‌ای میزنم که سالها پیش مأوا‌ی تو بود. همانجا که می‌ایستادی و ... ادامه مطلب

عشق حقیقی

به گذشته های دور نگاه کن؛ به پیچک‌های بلندِ از رمق افتاده‌ی عاشقانه‌ها‌ی کوتاه. به انبوه زخم‌های التیام یافته از حسرت. به ... ادامه مطلب

زندگی

آنقدر دور خودت می‌چرخی تا آخر می‌بینی هیچ چیز سر جای خودش نیست. یکی آمده یکی ایستاده و یکی رفته… سعید فرض ... ادامه مطلب