دوتایی زیر نور ستاره ها نشسته بودند «من» به «تو» گفت: میدونی سقف خونه ها یه واقعیت بزرگ رو از آدمها گرفت. وقتی میری زیر سقف دیگه نمیتونی عظمت بیکران رو درک کنی. ستاره هایی که بهت لبخند میزنن. احتمالا یه احمقی مثل من یه جایی توی کهکشان نشسته و داره همین فکرو میکنه که ایا کسی مثل خودش وجو داره یا نه. دلم میخواست بدونم اونا هم چیزی شبیه عشق دارن یا نه. مثل زبان ریاضی که هرجایی در این کیهان پهناور بریم یکیه.
آیا عشق هم مثل ریاضیه؟! اونا هم رابطه ی عاطفی مادر و فرزندی دارن؟ آه تو جان چقدر دلم میخواد بدونم چه حس های ناشناخته ای توی این دنیای پهناور هست که ما هیچ وقت تجربش نمیکنیم…
?من، تو، او
No comment