من تو او


«تو» می‌توانست اندوه «من» را از دریچه‌ی چشمانش ببیند. با ناراحتی پرسید: چیه «من» جان، چرا ناراحتی!
«من» پک عمیقی از سیگارش گرفت و گفت: حس میکنم زمان مرگم داره فرا میرسه…
«تو» با نگرانی پرسید: اما تو که جوانی…
«من» گفت: به سن و سال نیست که، وقتی تعداد آدمهای دوست داشتنی زندگیت، اونور خط، بیشتر از تعداد آدمهای اینجا که هستی بشن، مرگ رو حس میکنی. نه ازش میترسی و نه ازش فرار میکنی، با آرامش میپذیریش…

من تو او
سعید فرض پور

SfadminAuthor posts

Avatar for sfadmin

یک نویسنده

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *