هر بار خواب تو را میبینم، مشوش، سری به پنجرهی خانهای میزنم که سالها پیش مأوای تو بود.
همانجا که میایستادی و از پشت شمعدانیها با لبخند برایم دست تکان میدادی.
اینک سالهاست که گلهای شمعدانی، خشکیدهاند.
حالا سالهاست که پردههای رنگارنگ ساکنین بعدی خانه در چشمم متروکند.
من برای حرف زدن با تو، صدای سکوت را برگزیدم؛
و برای خواب دیدن، منظرهای از چشمان تو را…
سعید فرض پور
No comment