نوشته بود سرانجام همهی سایه ها روزی خواهند رفت و این جمله را چسبانده بود بالای تختش.
اولین بار نفهمیدم معنای جمله چیست. زیاد هم پا پی معنایش نشدم. سالها بعد وقتی روبروی اقیانوس ایستاده بودم ناگهان معمای آن جمله که به دیوار عشق سابقم چسبانده شده بود را دریافتم. داشت به خودش اشاره میکرد. او نیز رفته بود. درست مثل عشق سابقش و حالا سایهی زندگی من شده بود درست شبیه من که قرار بود سایه زندگی شخص دیگری باشم و بروم.
بعد حس کردم میتوانست به جای آن جمله، همه معناها را در یک واژه خلاصه کند. واژهای به نام تنهایی. اما تنهایی بار معنایی روشنی داشت و همه چیز را خراب میکرد. عشق سابقم این را نمیخواست. نمیخواست آدمهای اطرافش مستقیم مفهوم تنهایی را درک کنند و بسنده کرده بود به یک جمله پر ابهام که تنها خودش معنایش را میفهمید و همهی آدمهایی که روزی وارد زندگی او شده بودند و در نهایت قرار بود بروند. آنها هم شاید مثل من روبروی یک وسعتٍ تنها، ناگهان درمییافتند مفهوم جمله ای که بارها جلوی چشمشان بوده چیست.
بعد بیشتر به مغزم فشار آوردم که اگر قرار بود این همه تنهایی را با خود بهدوش بکشد اینک صاحب همسر و فرزند نبود، که هست. یک جای کار میلنگید.
داشت به من اشاره میکرد… که اگر همان روز نوشته را از روی دیوار برمیداشتم و پرت میکردم درون سطل زباله میفهمید دیگر سایه ای در کار نیست و جرات پیدا میکرد برای ساختن رویایی جدید.
حالا برای تو مینویسم که تا دیر نشده دست به کار شوی و بروی سراغش و بوسه بارانش کنی و او را سخت در آغوش بگیری. و آن جملهی پنهان درون ذهنش را برداری و پرت کنی درون سطل زباله.
سایه نباش. پیش بیا و دلیلی باش برای ساختن رویایی جدید..
سعید فرض پور
@saeedfarzpour
No comment