آدام به باران پر طراوتی که مثل دانه های الماس بر سر و صورت درختان میریخت نگاه کرد، با آرامش نفس عمیقی کشید و به یاد دوستانِ از دست رفته اش افتاد. با خود آهسته نجوا کرد: دلتو به باران بده پیرمرد، قرار نیست که همیشه چشمات بارانی باشه؛ این یک بار، نگاه تو، مهمان باران…
رویافروش
خاموشی یک رویا
No comment