فصل بهار بود اما دلش به پاییز میماند.
گاهی دوستانش او را میدیدند که بی اختیار میایستاد و به افق خیره میشد یا حتی وقتی که نسیم خنکی میوزید هر جا که بود روی زمین مینشست، آهسته چشمانش را میبست و در عالم خیال به روزهای خوش گذشته فکر میکرد. چه بر سرش آمده بود کسی نمیدانست اما همهی اطرافیان او، حس میکردند که آرام آرام در چاه ظلمت ذهنش فرو افتاده و در حال تقلایی بی فرجام است. گاهی عصرها وقتی از خواب عصرانه میپرید، لباسش را بی سر و صدا میپوشید که برود سر کار، اما بعد در رویارویی با قیافهی متعجب ساکنان خانه متوجه میشد صبح و عصرش را گم کرده. کم حرف شده بود و به ندرت مطلبی خنده بر چهره اش مینشاند. باورهایش شبیه کاغذی که زیر حملهی موریانه قرار گرفته باشند، تکه تکه شده بودند. از آن مردهای میانسال بود که خیلی زود بوی پیری میداد. این اواخر همه از کنار او متفرق شده بودند. چه دوستان چه آشنایان. دیگر نه خودش حوصله داشت تعداد امیدهای منتهی شده به یاس را بشمارد و نه کسی به حرفهای بارقه مانند از سر شوق آنیاش به نجات توجه میکرد. مثل بیماری که در حال احتضار، نفس های اخر را بکشد، از دور به احوالاتش نگاه میکردند و آماده میشدند تا روز نهایی انهدام او فرا برسد.
میتوانست سقوط تدریجی روانش را حس کند. مردی در آستانهی اضمحلال کامل.
?من، تو، او
سعید فرض پور
No comment