من میفهمم که معمولی بودن سخته. توی دنیای آدمهای معمولی چیزهایی از دست میره که نباید بره. عشقهایی که نابود میشه، فرصت هایی که میسوزه، تحقیری که طغیان میکنه؛ اما ... ادامه مطلب
وقتی از مرز شادی عبور میکردند دیگر به سختی میتوانستند دوباره به مسرت گذشته بازگردند. رد شدن و گذشتن از این جهان پر توهم و رسیدن به مرزهای زیبایی، بسیار سخت مینمود ... ادامه مطلب
آری دلبرم اینگونه خواهد بود روزگاران پسین ما. آواز های محلی مرا به یاد تو خواهند انداخت، عطر شالیزارهای خیس خورده از باران های موسمی مرا به یاد تو خواهند انداخت. آواز غوک های ... ادامه مطلب
برای تو رویا های ساختگی میسازن تا عصاره ی وجودت رو بمکن و نذارن درک کنی که زندگی به خودی خود یک موهبت بزرگه، حتی اگر در تمام طول زندگیت هیچ
دستاوردی نداشته باشی. ... ادامه مطلب
رویا فروش با تلخی گفت: به ما یاد داده بودن روی خوشبختی فردی تکیه کنیم. شاد باشیم، بخندیم، و از زندگی لذت ببریم. اما زمانش که رسید فهمیدم، ... ادامه مطلب
روبرت: میدونی، من زندگیمو رها کردم و دنبال رویافروش راه افتادم تا یک عطش قدیمی رو سیراب کنم. همه چیز یا هیچ. مشکل من اینه که نمیخوام یه زندگی معمولی ی خوکی داشته باشم. برای من ریسک اون کاری اهمیت پیدا میکنه که مستقیم با جانم در ارتباط باشه،.فهمیدم که آدمها عادت میکنن اما خودشونم نمیدون به چی عادت کردن. من زندگی خوکی ... ادامه مطلب
فیلیپ به چشمان فریبنده ی ماریانا نگاه کرد و گفت: یک روز صبح، مثل یکی از همین روزا، از خواب بیدار میشی و میبینی با همه ی عالم و آدم، بیگانه هستی ... ادامه مطلب