وطن


من در این سرزمین آدمهایی می‌شناختم که برای رسیدن به میوه‌ی آبدارِ نوک شاخه‌ها، درخت را می‌بریدند.
برای لاپوشانی دغلکاری‌شان، روز را دار می‌زدند.
آدم‌هایی با ظاهر نورانی و باطنی شب‌زده.
از آغاز، زیباترین قصه‌ی عاشقانه‌، داستان باد، و بید مجنون بود اما اینک به جرم رقصیدن شاخه‌ها در نسیم، موهای درخت بید مجنون را از ته تراشیده‌اند.
نوک بلبل‌ها را بسته‌اند، مبادا که زیبایی آواز، مردمان مسخ شده را به یاد گندم‌زارهای طلایی پدرانشان بیندازد.
چون برهوت مرامشان بود، باغ زیبای پدربزرگ را از بیخ و بن سلاخی کردند.
جویبارها‌ی زیبای سرزمینِ همیشه بهار پر شده از خونِ سرو‌های آزاد.
هیچ بیگانه‌ای برای یک خانه‌ی اِشغال‌ شده دل نخواهد سوزاند.
من در این سرزمینِ آشنا، غریبم.

سعید فرض پور

SfadminAuthor posts

Avatar for sfadmin

یک نویسنده

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *