من فکر میکنم لذت بردن از زندگی، نیازی به شرایط ایده آل نداره. اگر نتونی از شادی های کوچک لذت ببری از شادی های بزرگ هم لذت نمیبری. در گذشته آدم بدعنقی بودم که برای شروع هر کاری سعی میکردم تمام شرایط عالی رو فراهم کنم اما امروز اصلا شبیه اون روزهام نیستم. تجربه های جدید بهم حس زندگی داد. اینکه میتونی بری کوه، بری پیاده روی. به دنیا از یک دریچهی تازه نگاه کنی. رویافروش حجم زیادی از ذهنم رو درگیر خودش کرده بود اما الان آزادتر هستم و به کارهای مورد علاقهام میرسم.
فکر کن، داستان نویسی هستم که خودش شیفتهی اشعار نزار قبانی سوری شده. این جواهر شهر شاعرها میگه:
« آن هنگام که با لباسی نو دوز
به دیدنم می آیی
شوق باغبانی با من است
که گلی تازه
در باغچه اش روییده باشد …»
عطر مگنولیای زنانه رو از فرسنگها حس میکنم.
گاهی فکر میکنم دیوانه شدم چون بوی چوب سوخته، چای آتیشی، برنج دود گرفته، عطر خیس چمن ها رو حس میکنم، در حالی که توی اتاقم نشستم و به ابرهای پفکی آسمون خیره شدم.
دلم میخواد این جهان الوان، بی هیچ کم و کاستی، تا روزی که هستم، باقی بمونه.
سعید فرض پور
No comment