به گذشته های دور نگاه کن؛
به پیچکهای بلندِ از رمق افتادهی عاشقانههای کوتاه.
به انبوه زخمهای التیام یافته از حسرت.
به شاهدِ عشق بازی مردمان نفرت، زیر درخت بید مجنون بلند.
به باور شاعران خموده، زیر رخوت سالها تنهایی.
به نوای موسیقی خنیاگران بی صدا.
به سوسوی نشانهها برای بدرقهی آفتاب.
آری نگاه کن!
آنجا در آخرین دروازه، عشق حقیقی به زندگی تکیه زده.
رد شده از همهی کوتاهیها؛ بی رمقیها؛ زخمها؛ نفرتها؛ رخوتها و سکوت…
سعید فرض پور
No comment