عادت کردن، بیماری بسیار خطرناکی است.
در مواجهه با هر رویدادی که بنا نبود به وقوع بپیوندد، روز اول حیرت میکنی، روز دوم مقاومت و روز سوم عادت.
از اینکه عاشقانه به تو لبخند میزد اما ناگهان رودست خوردی اول حیرت میکنی، بعد مقاومت که امکان ندارد! و در انتها عادت… که آدمها و زندگی همین هستند دیگر.
یا مثلا یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی همه ریختهاند کف خیابان و با چشمهای برافروخته از خشم فریاد میزنند مرگ بر دیکتاتور! از خودت میپرسی واقعا کدام دیکتاتور؟ اینها که یک عمر، دیکتاتور کوچولو های زندگی خودشان بودند… بعد که حسابی حیرت کردی بر میگردی به گذشته نگاه میکنی میبینی هر بار که دیکتاتور کبیر بر مردم سخت میگرفت تا با هر دوز و کلکی حکومت پدر و پسری را لطف خداوندی به مردم جا بزند، همه همان چرخهی سهگانه را طی میکردند. اول حیرت میکردند که چرا انقدر گرانی و ظلم و تبعیض، بعد مقاومت میکردند که هرگز این پسر را به جانشینی پدر قبول نخواهیم کرد. پدرت چه دسته گلی به سرمان زد که حالا تو میخواهی به سرمان بزنی. در آخر چون زورشان یا شاید هم عقلشان نمیرسید که تمام پادشاهی ها و حکومت های موروثی از هر شکل و با هر اسم نیرنگی بیش نیستند، عادت میکردند که دست در جیب هم فرو کنند و کاری به کار دیکتاتور نداشته باشند تا روزگارشان با فلاکت سپری شود.
این عادت کردن بود که ایشان را اینگونه در برابر ظلم، شبیه چهارپایان و احشام، رام و مطیع کرده بود…
سعید فرض پور
No comment