ستاره‌ی بی بازگشت


دیشب خواب دیدم به ستاره ای پیوستی که نامش ستاره‌ی بی بازگشت بود. هر که مسافر این ستاره می‌شد دیگر برای همیشه از میان ما کوچ می‌کرد. آخرین خنده‌ی تو پیش از سفر آتش به جانم انداخت، زمانی که با احساس گفتی، قرار است بروی و این تقدیر ماست که اینگونه رقم خورده. این که قرار است زندگی جدیدی را آغاز کنی و همیشه در قلبت مرا به یاد خواهی داشت.
شب هنگام  میان کوچه ها که قدم میزدم نور ستاره‌ی بی بازگشت را از دیده میگذراندم که آن بالا ها می‌درخشید. در دور دست ترین کنج جهان. و من حضور تو را آن بالادست احساس می‌کردم و با خود می اندیشیدم که یارم اینک کجاست، چه میکند. آیا هنوز لبخند به لب دارد!؟ آیا مرا هنوز به خاطر دارد؟ آیا دلش تنگ نشده؟ آیا و آیا های بسیار…
به زیبایی صورتت فکر میکردم و به نرمی دستانت. به این می‌اندیشیدم که چرا سفری بی بازگشت را برگزیده و چرا دنیای عاشقانه‌ی ما را برای همیشه ترک گفته.
از خوابی آشفته‌ پریدم و تو را  اینگونه یافتم که هنوز مثل پریزادها کنارم آرمیده بودی. به صورتت نگاه کردم که معصوم و زیبا، همچنان میان دنیای رویاها سیر میکردی. خوب گوش دادم تا صدای نفس‌هایت را بشنوم. بعد بغلت کردم و بوسیدمت. انقدر محکم که از خواب پریدی و متعجب نگاهم کردی. حالا که در جهان واقعی کنارم خوابیده بودی، حالا که آن خواب آشفته پایان یافته بود، می‌فهمیدم که چگونه باید تا ابد دوستت داشته باشم. چگونه باید هر لحظه عاشقت باشم.
ستاره‌ی بی بازگشت رویاها، مرا به عمق عشقی که به تو داشتم آگاه کرده بود.

سعید فرض پور
@saeedfarzpour

SfadminAuthor posts

Avatar for sfadmin

یک نویسنده

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *