سه گلوله به کتفش برخورد کرده بود، خون از گوشه ی لبش سرازیر میشد. نگاه بی رمقش را به افق دود گرفته دوخت و اسلحه اش را آهسته کنار دستش روی زمین قرار داد. خاطرات یک عشق قدیمی از ورای بیست سال دوری، روشن تر از گذشته روبروی چشمان حیرت زده ی ذهنش رژه میرفت. از آن دست خاطره ها که تنها پیش از مرگ به سراغ آدم می آمد. زیر لب آهسته با خود شروع به صحبت کرد… “تو برای من شبیه خونه بودی، همون قدر آرام، همون قدر گرم، همون قدر دلچسب” سپس در حالی که از دلتنگی اشکهایش سرازیر شده بود، نفس عمیقی کشید و دستش را به سمت عشق خیالی اش بلند کرد تا در وادی رویا موهای خرمایی رنگ زنی خندان را لمس کند. “روزهای دور از خونه، خیلی سخت بود. خیلی سخت…” لحظاتی بعد مارتین همان گوشه ی دیوار در تنهایی چشم از دنیا فرو بست. نیروی مقاومت اسپانیا اینک مبارزی کلیدی را از دست داده بود.
رویافروش
خاموشی یک رویا
No comment