فیلیپ به چشمان فریبنده ی ماریانا نگاه کرد و گفت: یک روز صبح، مثل یکی از همین روزا، از خواب بیدار میشی و میبینی با همه ی عالم و آدم، بیگانه هستی. نه به کسی علاقه داری نه به چیزی دل بسته هستی. انقدر آرام آرام دچار تغییرات شدی که نفهمیدی داری آهسته به لبه ی پرتگاه نزدیک میشی اما همیشه درست تا لبه ی پرتگاه آهسته پیش میری وقتی پرت بشی دیگه آهسته نیست و شتابان، معنی بیگانه شدن رو میفهمی.
رویا فروش
خاموشی یک رویا
No comment