داستانهای کودکی من سرشار بود از سرزمینهایی در اوج زیبایی، بدون افول، پر از شادی. قصه هایی که درونش پری ها واقعیت داشتند.
داشتم تازه از زیبایی جهان خیالی لذت میبردم که مرور زمان پندارهای شیرین درون ذهنم را در هم شکست. سالها بعد وقتی تو را دیدم مفهوم آن داستانهای کودکانه را دریافتم. نویسندگان همان داستانهای خیالی در واقع هر یک به گونهای درگیر یک سرزمین همیشه بهار بودند.
دریافتم آنچه به نظرم کودکانه و فرا انسانی به نظر میرسید در واقع نه در دنیای بیرون بلکه در مرز خیال و عشق واقعیت داشت.
سالها بعد وقتی تو را دیدم فهمیدم سرزمین همیشه بهار، با گلهای رنگارنگ حقیقت دارد. لبخند که میزنی همان احساس کودکی به سراغم میآید. همان پندار های پر از نور و رنگ.
لباس گُلگلی که به تن میکنی، مرا یاد داستان سرزمین همیشه بهار میاندازی.
تو سرزمین همیشه بهار منی.
سعید فرض پور
No comment