رویا فروش با تلخی گفت: به ما یاد داده بودن روی خوشبختی فردی تکیه کنیم. شاد باشیم، بخندیم، و از زندگی لذت ببریم. اما زمانش که رسید فهمیدم، ... ادامه مطلب
روبرت: میدونی، من زندگیمو رها کردم و دنبال رویافروش راه افتادم تا یک عطش قدیمی رو سیراب کنم. همه چیز یا هیچ. مشکل من اینه که نمیخوام یه زندگی معمولی ی خوکی داشته باشم. برای من ریسک اون کاری اهمیت پیدا میکنه که مستقیم با جانم در ارتباط باشه،.فهمیدم که آدمها عادت میکنن اما خودشونم نمیدون به چی عادت کردن. من زندگی خوکی ... ادامه مطلب
فیلیپ به چشمان فریبنده ی ماریانا نگاه کرد و گفت: یک روز صبح، مثل یکی از همین روزا، از خواب بیدار میشی و میبینی با همه ی عالم و آدم، بیگانه هستی ... ادامه مطلب