دلتنگی


تو به من بگو چه کنم با تو.
هر بار که میبینمت، دلم بیشتر برایت تنگ می‌شود.
من اما میدانم که آدمها چقدر زود برای هم عادی می‌شوند.
میدانم که آدمها ناگهان حتی در برابر عشق هم دچار روزمرگی می‌شوند.
تو به من بگو چه کنم با تو.
یک طرف دلم میخواهد انقدر در تو بپیچم که ذره‌ای فاصله بینمان نباشد. انقدر در هم تنیده شویم که تنها فاصله بین ما اسم‌هایمان باشد.
از طرفی، میدانم چقدر خطرناک است اگر آدمها بی‌پروا در هم سقوط کنند.
تو به من بگو چه کنم با تو.
به یاد می‌آورم که چطور غم‌ها ما را بهم نزدیک کرد و چطور شادی‌ها مهر تایید به حال خوشمان کوبید.
هر بار که لبخند میزنی قلبم پر از احساسی غیر قابل وصف می‌شود. هر بار که صدایم میزنی تُن صدایت را میسنجم تا موضوع کلامت را پیشاپیش حدس بزنم.
آیا خوشحال است؟ غمگین است؟ ناراحت است؟ معمولی است؟ کدام است!؟ تا ذره ذره برایت آن بشوم که آرامت کند.
وقتی که با تو هستم انگار زمان از حرکت می‌ایستد. انگار تنها زمانی که در حال زندگی کردنم دقیقا همان لحظه است.
تو به من بگو چه کنم برایت که تا همیشه زمان بایستد، که تا همیشه باشی…

سعید فرض پور

SfadminAuthor posts

Avatar for sfadmin

یک نویسنده

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *